پایگاه فرهنگی نور الإسلام

چه جنگ باشد چه نباشد راه من و تو از کربلا میگذرد

پایگاه فرهنگی نور الإسلام

چه جنگ باشد چه نباشد راه من و تو از کربلا میگذرد

پایگاه فرهنگی نور الإسلام

امید است که بتوانیم با دعای شما خوبان راهی در راستای ظهور امام عصر (عجله الله تعالی فرجه الشریف) برداریم
مسجد نور واقع در میدان خراسان

طبقه بندی موضوعی

خدا به بنده گفت : بنده من یازده رکعت نماز شب بخوان .

بنده به خدا می گه :خدایا آخه من ...خسته ام نمی تونم .

خدا :عیبی ندارد. دو رکعت نماز «شفع» و یک رکعت نماز «وتر» بخوان .

بنده : خدایا حال ندارم. برایم مشکله نیمه شب بیدارشم .

خدا :بنده من قبل از خواب این سه رکعت رو بخوان .

بنده : خدایا سه رکعت زیاده.

خدا: بنده من فقط یک رکعت نماز «وتر» بخوان.

بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام راه دیگه ای نداره ؟

خدا: بنده من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان فقط بگو: یا الله

بنده: خدایا من توی رختخوابم.اگر بلند شم خواب از سرم می پره.

خدا: بنده من همان جا که دراز کشیده ای بگو یا الله

بنده: خدایا هوا سرده من نمی تونم دستام رو از زیر پتو بیرون بیارم سردم میشه.

خدا: پس توی دلت بگو یا الله .ما نماز شب برات حساب می کنیم .

*بنده اعتنا نمی کنه ومی خوابه .

خدا به ملائکه می گه: ملائکه من ببینید من چقدر ساده گرفتم اما او خوابید...چیزی به اذان صبح

نمانده . بنده من رو بیدار کنید .دلم برایش تنگ شده امشب با من حرف نزده .

ملائکه به خدا می گن: خداوندا او رو بیدار کردیم .اما او باز خوابید .

خدا به ملائکه می گه: ملائکه من در گوشش بگید خداوند منتظر توست .شاید بیدار شود.

ملائکه: پروردگارا بازهم بیدار نمی شه.

* اذان صبح را می گویند

این بار خدا خودش به بنده می گه: بنده ی من هنگام اذان هم بیدار نشدی. نزدیک طلوع خورشیداست . بیدار شو وبا من حرف بزن .نگذار نماز صبحت قضا شود .

*خورشید از مشرق طلوع کرد

ملائکه به خدا می گن :خداوندا نمی‌خواهی با او قهر می کنی ؟

خداوند به ملائکه می گه: او که جز من کسی را ندارد .شاید توبه کند ....

ببین خدا چقدر به ما مشتاقه ما با اینکه به او محتاجیم .....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۵۸
سرباز سایبری

گفتم : خدایا از همه دلگیرم...

گفت : حتی از من ؟

گفتم : خدایا دلم را ربودند...

گفت : پیش از من ؟

گفتم : خدایا چقدر دوری...

گفت : تو یا من ؟

گفتم : خدایا تنهاترینم ...

گفت : پس من ؟

گفتم : خدایا کمک خواستم ...

گفت : از غیر من ؟

گفتم : خدایا دوستت دارم...

گفت : بیش از من ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۳ ، ۲۲:۵۳
سرباز سایبری

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشه گفت: "دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"

دخترک پاسخ داد: "عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟ "

بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟

و دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

-

داشتم فکر میکردم حواسمون به‌اندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره

امام صادق علیه السلام در دعایی می‌فرماید:

یَا مُعْطِیَ الْخَیْرَاتِ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَعْطِنِی مِنْ خَیْرِ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ مَا أَنْتَ أَهْلُه‏

ای عطا کننده‌ی خیرها! بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و به من خیر دنیا و آخرت را ـ آن چنان که در خور تو است ـ عطا نما.

کافی، ج 2، ص 59

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۳ ، ۱۹:۵۹
سرباز سایبری

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: ...

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

 

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

 

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

 

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۳ ، ۱۸:۱۰
سرباز سایبری

1- خداوند از تو نخواهد پرسید پوست تو به چه رنگ بود
بلکه از تو خواهد پرسید که چگونه انسانی بودی؟

2- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه لباس‌هایی در کمد داشتی
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر لباس پوشاندی؟

3- خداوند از تو نخواهد پرسید زیربنای خانه ات چندمتر بود
بلکه از تو خواهد پرسید به چند نفر در خانه ات خوش آمد گفتی؟

4- خداوند از تو نخواهد پرسید در چه منطقه ای زندگی می‌کردی
بلکه از تو خواهد پرسید چگونه با همسایگانت رفتار کردی؟

5- خداوند از تو نخواهد پرسید چه تعداد دوست داشتی
بلکه از تو خواهد پرسید برای چندنفر دوست و رفیق بودی؟

6- خداوند از تو نخواهد پرسید میزان درآمد تو چقدر بود
بلکه از تو خواهد پرسید آیا فقیری را دستگیری نمودی؟

7- خداوند از تو نخواهد پرسید عنوان و مقام شغلی تو چه بود
بلکه از تو خواهد پرسید آیا سزاوار آن بودی وآن را به بهترین نحو انجام دادی؟

8- خداوند از تو نخواهد پرسید که چه اتومبیلی سوار می‌شدی
بلکه از تو خواهد پرسید که چندنفر را که وسیله نقلیه نداشتند به مقصد رساندی؟

9- خداوند از تو نخواهد پرسید چرا این قدر طول کشید تا به جست و جوی رستگاری بپردازی
بلکه با مهربانی تو را به جای دروازه های جهنم، به عمارت بهشتی خود خواهد برد.

10- خداوند از تو نخواهد پرسید که چرا این مطلب را برای دوستانت نخواندی
بلکه خواهد پرسید آیا از خواندن آن برای دیگران در وجدان خود احساس شرمندگی می‌کردی؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۲۹
سرباز سایبری

کسی که زیبایی اندیشه دارد  زیبایی ظاهر خود را به نمایش نمی گذارد .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۴:۱۴
سید حسین مسبوق

خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است.این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند.

I am thankful for my teenage daughter who is complaining about doing dishes, because that means she is at home not on the street

____________

خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم.

I am thankful for the taxes that I pay, because it means that I am employed.

____________

خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند. این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.

I am thankful for the clothes that a fit a little too snag, because it means I have enough to eat

____________

خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.

I am thankful for weariness and aching muscles at the end of the day, because it means I have been capable of working hard

____________

خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای دارم.

I am thankful for a floor that needs mopping and windows that need cleaning, because it means I have a home

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۶:۵۴
سرباز سایبری

خانوم….شــماره بدم؟!

خانوم  برسونمت؟!
چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟!
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!
بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و
به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت
شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خستهانگار فقط آمده بود گریه کند
دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح
نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن
چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد
خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را
به خوابگاه برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد
امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!
انگار محترم شده بود… نگاه هَـوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!
احساس امنیت کرد…با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۲۰
سرباز سایبری

نگاهی به زندگی سراسر با خیر و برکت آیت الله بهجت رحمة الله علیه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۴۱
سرباز سایبری

دانستم که:

1- رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام شدم.

2-  خدا مرا می بیند پس حیا کردم.

3-  کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم.

4-  پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۳۴
سرباز سایبری